پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام عشق مهمانی

به نام خدا دیروز به پرهام گفتم: فردا با هم می ریم خونه ی همکارم تا نی نی تازه به دنیا اومده اش رو ببینیم. نیمه های شب منو بیدار کرده گفت: مامان بلند شو بریم خونه ی همکارت! به ساعت نگاه کردم 20 دقیقه به 4 صبح! داشت آلبوم عکسش رو به عمو بهرام نشون می داد توی عکسی؛ باباش رو نشون داد و گفت: این بابام نیست عمومه! عمو بهرام گفت: پس بابات کجاست؟ پرهام: بابام فوت کرده! واقعا نمی دونم این بچه چه جوری می فهمه اصطلاحات رو کجا باید به کار ببره! پرهام با باباش اومده بودند دم در مدرسه دنبال من. توی ماشین نشسته بودند و اصلا پایین نیومدند. پرهام بعدا به من گفت: می خواستم به دو تا از شاگردات سلام کنند منو ندیدند! به فرزانه و ریحانه!... وقتی بهش ...
21 اسفند 1391

پرهام و کاردستی

به نام خدا روز چهارشنبه توی مهد برای یکی از بچه ها-پرنیان- جشن تولد گرفتند. فکر کنم این سومین یا چهارمین جشن تولده که پرهام توی مهد توش شرکت داشته. شب قبلش پرهام خواب بود که باباش رفت و یه بسته ی کاغذ کادو پیچیده اوورد که توش یه بسته مدادرنگی و یه دفتر نقاشی بود. منم یه یادداشت تبریک با نقاشی گداشتم روش. فردا صبح پرهام هدیه رو بغل کرده بود و می گفت: این مال منه!...خلاصه توی جشن هدیه رو می ده به پرنیان و پرنیان هم یه پازل به پرهام می ده. پازلی که وقتی رسید خونه فقط یه صفحه بود و سه تیکه! ..من و پرهام از اون یه کلاژ درست کردیم. یه کلاژ دیگه هم. این نتیجه ی کار ما دوتاست. چسب ها رو پرهام زده و جای قطعات رو تعیین کرده منم برش زدم! &...
10 اسفند 1391

پرهام و تبلیغات و لبو!

به نام خدا 1- یک عکس تبلیغاتی: آبمیوه ی رضا شعبه ی ازادشهر! پرهام: یه فکر خوبی کردم!..مامان: چع فکری؟...پرهام: بریم بستنی بخوریم!...مامان و بابا: نه توی این سرما!...پرهام: پس چرا اون شب رفتیم؟....مامان رو به بابا: حالا بریم یه چیزی بخوریم. بابا: چه کنیم دیگه!.... و پرهام در حال خوردن شیرنارگیل بستنی! ترکیب خوشمزه ای بود. 2- مربوط به روزی جمعه ای که رفتیم جنگل جادویی پروما.   3- پرهام در حال نقاشی!   هفته ی قبل روز جمعه وقتی پرهام منو از خواب بیدار کرد و بردمش دستشویی با دیدن رنگ قرمز ادرارش خیلی ترسیدم. خواب از سرم پرید. حتی از ترس دستهام رو ناخودآگاه گذاشتم روی سرم. ولی نگذاشتم پرهام چیزی از ترسم بفهمه...
6 اسفند 1391
1